غزل مناجاتی با امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
هـميـشه اين دل من پُـر تـوان نـمی مـانـد بـيا كه در تن من بی تـو جـان نمی مـاند طفـيل خاك تو هستم مـرا به خود مگذار گر اين شـود كه دلـم را امـان نمی مـاند به زیر بار غمت قــد خـم و شکسته شدم به سن من كه كـسی قـد كـمان نمی ماند مگـو ز هـجـر نـنالـم تـو خـوب ميـدانـی كه طـفل اشك چـو در ديـدگان نمی ماند مگـوی شكـوه ز هجـران نـبايـدت بـكـنـم كه ساكت از غم هجران، زبان نمی ماند اگر كه نيست به رويم نشان خون جگری ز بعد اين همه طـوفـان، نشان نمی ماند اگر چه گفته خضراست در بهار می آئی ولی به عـمر من آنقدر، زمـان نمی ماند شكست گرچه دلم از فـراق، لـيك خوشـم يقين كه دورۀ هجرت، جا ودان نمی ماند به قصد بخـشش هجـران سـائلا بـر گـو هـمـيـشه اين دل من پُـر تـوان نمی ماند |